زندگی شاید هم مرور مرگ

بی تو زیستن ، چیزی جز مرور مردن نیست

زندگی شاید هم مرور مرگ

بی تو زیستن ، چیزی جز مرور مردن نیست

بیا و آرام کن روح محتضرم را ای خنیاگر دل

ازون شب هایی بود که ماه تو آسمون نبود. شب هایی که ماه تو آسمون نیست دریا خیلی ترسناکه. تاریک و راز آلود. چشم چشم رو نمیبینه. همینجور که با قایق تندرو (ما بهش میگفتیم گلف) گارد ساحلی پیش می رفتیم انگار تاریکی و سیاهی مطلق ما رو می بلعید.

نورافکن روی گلف یه خط باریک و مستقیم رو روشن میکرد فقط. کم کم یک مه غلیظ هم سایه انداخت رو پهنه ی دریا. یه کم که تو مه رفتیم احساس گمگشتگی بهمون دست داد. یه حسی که انگار افتادیم تو مسیر اشتباهی. گروهبانی که ناخدای گلف بود دستش رو گذاشته بود رو گاز و با سرعت میروند. نمیدونم از ترسش بود یا چی اما تو اون حالت که نمیدونستیم کجاییم و داریم کجا میریم اون سرعت توجیهی نداشت. یهو گلف که با اون سرعت داشت پیش میرفت وایساد. انگار کن که خوردی به یه دیوار. هممون پرت شدیم جلوی قایق. خوردیم به در و دیوار. ناخدا رفت تو فرمون. به خودمون که اومدیم دیدیم خوردیم به گل. وسط یه بحر بی انتها که دور تا دورت رو آب گرفته باید خیلی بدشانس باشی که یه تپه سبز بشه زیر پات که فقط سرش از آب بیرون نیومده که تو رو به دام بندازه. پارو ها رو میزدیم به زمین بلکه تکون بدیم قایق رو اما انگار نه انگار. گلف چسبیده بود به زمین و میگفت جون داداش راه نداره تکون نمیخورم. 

یه کم که گذشت خوف برمون داشت. نمدونستیم کجاییم. ینی از مرز رد شده بودیم یا تو آب های خودمون بودیم؟ جی پی اس و ازین کوفت و زهرمار ها هم نبود اون موقع. ینی بودا ما نداشتیم ولی. بیسیم زدیم به پایگاه کومه یک مرزی که ما یه جایی که نمدونیم کجاست خوردیم به گل . بیاین دنبالمون بلکه ما رو بجورین. اونا هم گفتن میایم ولی کدوم وری بیایم؟ حدس میزنیم اشتباهی رفته باشیم سمت حسنقلی ترکمنستان. گفتیم بیاین اونوری بگردین پی مون.

یه ساعتی گذشته بود و همینجور تو هول و ولا بودیم که یه وقت از مرز رد نشده باشیم و نیفتیم دست گارد ساحلی اونا که دیگه خود کرام الکاتبین هم کاری از دستش برنمیومد.

تو اون اوضاع آشفته یهو یکی از بچه که یه استوار وظیفه ای بود پاشد رفت رو سینه گلف و ایستاد به نماز.

ما شدیم محو تماشای این. یه آرامشی داشت این پسر که نگو. همینطور که بهش نگاه میکردم که چطور با آرامش با خدای خودش تو دل اون سیاهی شب راز و نیاز میکنه منم آروم میشدم از آرامشش.

یهو انگار همه اون دل نگرونیا و استرس ها پر کشید و رفت.

حالا چی شد که اینهمه روده درازی کردم؟

والا از خدا پنهونه از شما چه پنهون تر چند وقتیه یهو حس میکنم الانه که یه زلزله بیاد. ینی نشستم تو خونه رو مبل یهو منظره اون زلزله هه میاد جلو چشمم. میبینم زمین و در و دیوار میلرزه و سقف میاد پایین. قشنگ تصویر میشه جلو چشام. نه ازون زلزله ها که یه تکونی میده و میره ها. ازون زلزله ها که به طرفه العینی عالم و آدم و کن فیکون میکنه. جوری که بهت امون نمیده از جا بلند شی. تا بیای چشم بهم بزنی زندگیت و آوار میکنه رو سرت. خلاصه که نه یه بار و دوبار روزهاست که این برام تکرار میشه. نمیدونم باید منتظر چی باشم یا چه زلزله ای قراره زندگیم رو کن فیکون کنه . همین امشب هم دوباره برام اتفاق افتاد این شد که یهو دلم اون آرامش تو قایق رو خواست. اون آرامشی که وسط بحران یهو ریخت به دلم کاش وسط این زلزله هه هم بیاد . این زلزله هر چی میخواد باشه باشه که هر کار میخواد با زندگیم بکنه, بکنه اما بیاد و بزنه و بره هی هشدار نده. هی نبینمش. هی جون نکنم زیر آواری که هنوز آوار نشده...

چشمی دارم همه پر از دیدن دوست

چی شدیم ما؟

چی عوض شده تو گذر این سالها؟

یه چیزی رو میدونم اونم اینکه از عشق و علاقه بین ما چیزی کاسته نشده. به این باور دارم.

اما یه چیزی اشتباهه. یه چیزی گم شده.

مایی که هفته ای حداقل چهار بار تلفنی حرف میزدیم. هر مکالمه مون حداقل 45 دقیقه طول می کشید. حالا چی شده که ماهی یه بار شاید حرف بزنیم. اونم مکالمه مون به پنج دقیقه نمی رسه. گاهی که به دقیقه هم نمیرسه. قرار میشه بعدا بهم زنگ بزنی و هر بار بعدا در کارنیست. فراموشت می شم.

وقتایی که حالت بد بود گوش من بود که می نشست پای درد دلهات. وقتی شاد بودی این من بودم که می شدم مهمون خنده هات. تو اوج شلوغی کارت تو اون حجم وحشتناک گرفتاری کار اگه دو روز بی خبر می شدی ازم اسمت میفتاد رو گوشیم. یادمه نهیب میزدی به من که کجام؟ چرا بهت زنگ نمی زنم؟

چی شدیم که اینقدر بی خبریم از هم؟

از روزمره هات با کی حرف میزنی؟ از غم هات با کی میگی؟ سر خستگی هات رو روی شونه کی میزاری؟

جواب اینا رو نمی دونم. اما یه چیزی رو می دونم اگه دیگه مخاطبت من نیستم فقط و فقط دلیلش خودمم. کاستی از منه. قطعا چیزی که بهت میدادم چیزی که تو وجود من پیدا می کردی رو امروز پیدا نمی کنی. همین باعث شده که دیگه مخاطبت من نباشم.

یه چیزی گم شده وشاید اون چیزی که گمشده از وجود من باشه. نمیدونم. خیلی می گردم پی اش. خیلی سعی می کنم اما تلاش هام می خوره به در بسته.

هر چی بیشتر آب می جورم بیشتر تشنگی نصیبم میشه.

ولی خب بزرگترین دلخوشیم اینه که می دونم چقدر دوستم داری، چقدر دوستت دارم و می دونم این حجم از عشق و دوست داشتن از بین نمیره و اگه هزار هزار سال هم بگذره باز یه جایی یه روزی ما رو بهم پیوند می زنه. بهت ایمان دارم

من از تو راه برگشتی ندارم

تا حالا شده از شدت دلتنگی از خواب بپری؟

وقتی بیدار شدی اینقد دلتنگ باشی که احساس کنی قلبت دیگه توی سینه ات جا نمیشه و الانه که قفسه سینه ات رو بشکافه و بزنه بیرون؟

من امروز صبح که از خواب پریدم همچین احساسی داشتم. می دونی چرا این حجم دلتنگی امروز سرازیر شده به سمت سینه ام؟

امروز 21 فروردینه! این تاریخ چیزی رو به یادت میاره؟ هوم؟ چیزی یادت نمیاد؟ دقیقا همین روز پارسال یادت نیست؟ فرقش با پارسال اینه که 21 فروردین پارسال شنبه بود. حوالی ساعت یازده صبح بود که اومدم خونه ات. یک سال از اون روز گذشت. وقتی از پیشت می رفتم هیچوقت فکرش رو نمیکردم تا یکسال بعد نبینمت. که توی یک سال حتی دفعاتی که تلفنی حرف زدیم انگشت شمار باشه. نمی دونم این یک سال گذشته چجوری برات گذشته. قطعا پر بوده از لحظه های خوب و بد.

واسه منم همینطور بوده. اما اگه بخوام به پر رنگ ترین اتفاق یک سال گذشته زندگیم اشاره کنم دلتنگی بوده. به جرات می تونم بگم روزی نبوده که عکسی رو که موقع رفتنم از خودمون گرفتم رو نبینم. یادته بهت گفتم بیا یه عکس با هم بگیریم واسه روزای دلتنگی؟ تو پریدی اومدی تو بغلم؟ شاید ناخودآگاهم خبر داشت که قراره اینهمه وقت نبینمت دیگه. خلاصه که همون عکس تار و بی کیفیت شده دلخوشی روزای نفس گیرم.

جالب می دونی چیه؟ بارها و بارها اون عکس رو نگاه کردم. خیلی بیشتر از روزهای دوریمون. اما تا حالا خودم رو تو عکس ندیده بودم. فقط نگاهم قفل می شد رو چهره تو. امروز اتفاقی چشمم افتاد به خودم. دقیق شدم و دیدم چقد زشتم تو عکس :))

نازنینم دوری و دلتنگی مثل تیری شده که تا سوفار نشسته تو قلبم.

امروز تنها چیزی که جلوم رو گرفت که سوار اتوبوس نشم و بیام دیدنت این بود که شاید تو اینقدی که من میخوام دلت نخواد من رو ببینی. یا به هر دلیلی آمادگیش رو نداشته باشی. به جای اینکه بیام دیدنت عکسمون رو نگاه کردم و مثل بچه هایی که وقتی زورشون به یه چیزی نمیرسه میزنن زیر گریه نشستم و اشک ریختم. بعدشم با چشمای قرمز و پف آلود اومدم سر کار :))

یادت میاد وقتی بغلت کرده بودم و با سر انگشتام نوازشت میکردم بهت گفتم اگه الان بمیرم تو اوج خوشبختی مردم چون هیچ آرزویی جز همین کنارت بودن ندارم؟

دفعه قبل که تلفنی حرف میزدیم وقتی گفتی رفتی سفر نمی دونی چقدر دلم می خواست که تو این سفر من کنارت می بودم. دلم کلی لحظه های اینجوری رو در کنار تو بودن آرزو داره اما افسوس که فقط تو رویاهام می تونم به چنین لحظه هایی جون بدم.

هر چی بگم زیاده گوییه جز اینکه دوستت دارم ...

 

بهار دلکش برسه دل بجا نباشه ، انصافانه اس؟

میگی پاییز فصل قشنگیه. هم واسه تولد ،هم واسه عاشقی!

دِآخه لامصب پاییز قشنگ می بود واسه عاشقی اگه تو بودی.اگه لباس گرما رو از گنجه می آوردی بیرون، می پوشیدی پایین کمی لخت،بالا کت و کلفت، بعد میچرخیدی روبروم می گفتی قشنگه؟ منم قربون صدقه ات می رفتم.  اگه دست همدیگرو می گرفتیم میزدیم به دل جنگل وسط زرد و نارنجیا میدویدیم پی هم برگا رو میریختیم سر و کله همدیگه و دست آخر وقتی سردت می شد کاپشنمو می نداختم رو دوشت ،سفت بغلت می کردم و ...

ولی حالا چی؟ حالا تنهایی فقط صدا زوزه باد میاد که برگا رو خش خش کنان کف حیاط جابجا می کنه. روزها هم که ظهر نشده غروبه.چشممون هم که میفته به زرد و نارنجیا بند دلمون پاره میشه . میشینیم منتظر چشمون به گوشی که ببینیم یادش میفته به ما. که تولدمون تو پاییزه. خو آخه میگن پاییز پادشاه فصل هاست. فصل عاشقیه. خو اگه دلبر هم عاشقمونه پس باید یادش باشه دیگه. میشینیم به انتظار. مهر، آبان، وای از آذر. به خودمون میایم میبینیم آذر هم تموم شد. دیدی یادش رفت؟ نکنه دیگه عاشقمون نیست؟ نکنه یکی دلشو قاپ زده دیگه ما رو یادش رفته؟ ... 

کلا پاییزا تنها ترسناکه صدا بوف میاد. همه رفتناشون رو میذران واسه پاییز، پاییز هیشکی برنمی گرده! اینقد گردنمون رو بلند کردیم چشم انداختیم به جاده که ببینیم دلبر کی میرسه که تو پاییز عاشقی کنیم که گردنمون بلندشده. نیگاا شده یــــــک متر.

زمستون اما بهتره. سرده. میریم کز می کنیم یه گوشه کنج بخاری. واس خودمون فکر می کنیم به دلبر. زمستون دیگه برعکس پاییز شباش میره رو به کوتاهی برعکس شب موهای دلبر که هی بلند میشه. میشینیم که برسه بهار دلکش بالاخره


زجر می کشیم پس هستیم

امروز پرسیدی که چه کنی با رابطه ی عاطفی ای که داری و من جوابی تو سرم بود که هیچوقت به زبونش نیاوردم. می دونی چرا ؟ چون نمیتونم یه آدم تمام و کمال تو زندگیت باشم هیچوقت. 

هیچوقت کنارت نبودم . نتونستم باشم. همیشه یه آدم مجازی بودم برات. می دونی ما چند سال همدیگرو می شناسیم؟ می دونی تو این سالها چند بار همدیگرو دیدیم؟ احتمالا دقیقا نمیدونی چند بار. اما من.می دونم. تک تک دیدارهامون رو با جزئیات یادمه. و اینقدر کم همدیگرو دیدیم که نسبت به سالهای آشناییمون میانگینش سالی یک بار هم نمیشه.

که اگه اینجوری نبود امروز در جواب سوالت میگفتم همه آدمای توی زندگیت رو بذار کنار و بهم فرصت بده تا کاری کنم که تمام روابط منزجر کننده ای که داشتی رو فراموش کنی و طعم یه دوست داشتن واقعی رو بچشی.

ولی افسوس و صد افسوس که من یه آدمم تو یه مکان و زمان اشتباهی که سرگردونم  توی سیاهچاله های زندگیم و هیچوقت نمیتونم برات آدمی باشم که باید.انگار تقدیر ما اینه که تو به یکی دیگه عشق بورزی و من به تو عشق بورزم و حسرتت رو بخورم و یکی دیگه به من و این دور تسلسل مسخره همینجور ادامه پیدا کنه و ما هم کاری نتونیم کنیم جز اینکه بشینیم نگاه کنیم که این روزگار تهوع آور چی میذاره تو کاسمون.دنیایی که هیچ چیز و هیچ کس سر جای خودش نیست رو چجوری میشه دوست داشت. دنیایی که توش امشب تو قلبت بخاطر یکی دیگه فشرده اس و اشک رو گونه هات و من فرسنگها دورتر قلبم به خاطر تو تیر می کشه و چشمام خیس.

پی نوشت:

مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم

کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد

پلاسکو

چشمان تو آوار بود

و من

آتشنشان بی دفاع

تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

کبودم

کبود از تازیانه های نبودنت

موهیتو

اومده بودم دیدنت. نزدیک شرکتی که کار میکردی منتظرت شدم تا اومدی. از همون لحظه ای که دیدمت فهمیدم که چقدر حالت بده. از نگاهت معلوم بود. وقتی نگاهم کردی هیچ برقی تو نگاهت نبود. اول پیش خودم فکر کردم حوصله دیدنم رو نداشتی و تو رودروایسی موندی. اما بعد ازینکه رفتیم تو کافی شاپی که همون دور و بر بود حرف زدیم فهمیدم حال خرابت واسه چیه. 

اینقدر حالت بد بود که شروع به گریه کردی. کسی که دوستش داشتی یهو غیبش زده بود. بدون هیچ اطلاعی. گریه میکردی و از کسی گلایه میکردی که دوستش داشتی و منم قلبم به درد میومد وقتی میدیدم کسی که اینهمه دوستش دارم و عاشقشم داره اشک میریزه . اونم واسه کسی که به هزار و یک دلیل من باید به جاش میبودم و نبودم. 

وسط اشکات کافه چی گفت چیزی انتخاب کردین؟ و تو گفتی موهیتو بخوریم. موهیتو رو آورد. اسمش رو هم نشنیده بودم. وسط اشک و آه واسه اولین بار موهیتو خوردیم با هم. مگه از گلوم پایین میرفت؟ مگه میتونستم تو رو اونجوری ببینم و از نوشیدنی لذت ببرم؟

این روزا خیلی تبلیغات موهیتو رو میبینم. هرجا اسمش رو میشنوم یا تبلیغش رو جایی میبینم یا عکسش رو روی خوشبو کننده های تو مغازه میبینم انگار یکی قلبم رو چنگ میزنه. بغض میشینه تو گلوم. یاد اونروز میفتم. یاد گریه هات. یاد اینکه چقدر خودم رو لعنت کردم که اجازه دادم تو اون شرایط قرار بگیری. 

موهیتو من رو یاد تو میندازه. اما تو یک روز بد. تو چی؟ چیزی هست که تو رو یاد من بندازه؟ تو گذر این روزهایی که مثل برق و باد دارن میان و میرن شده یک ثانیه یاد من بیفتی؟چیزی هست که غبار فراموشی ای که داره همه چیز بین ما رو میپوشونه رو واسه یه لحظه کوتاه کنار بزنه؟