زندگی شاید هم مرور مرگ

بی تو زیستن ، چیزی جز مرور مردن نیست

زندگی شاید هم مرور مرگ

بی تو زیستن ، چیزی جز مرور مردن نیست

تولدی که هیچ وقت مبارک نبوده

یک سال دیگه هم گذشت .

یک سال دیگه به سال های آشناییمون 

یک سال دیگه به عاشقت بودن

یک سال دیگه به دور بودن از تو

یک سال دیگه به دلهره های از دست دادنت

یک سال دیگه به همه خوشی ها و ناخوشی ها اضافه شد.

و یک سال دیگه پیرتر شدم و به خزان زندگی نزدیکتر. البته من همه زندگیم خزان بوده. حتی به دنیا اومدنم هم تو خزان اتفاق افتاد. این هم تراژدی زندگی من بوده شاید. 

روزهای خوبی نیست. نه برای تو نه برای من. تو خوب نیستی و این آزارم میده. حال دلت خوب نیست. حال دلم خرابه. حال رابطه مون هم خوب نیست انگار. 

تو اونجا خوب نیستی و من اینجا دلم مچاله میشه. تو اونجا پریشونی و من اینجا نگرانت. تو اونجا سیگار دود میکنی و من اینجا دود میشم. تو اونجا به فکر خودت نیستی و من اینجا به تو فکر میکنم.

تو اونجا حواست پرته و من اینجا دربه در دنبال یه چیزی که حواسم رو پرت کنه.

یه سال دیگه به عمرم اضافه شد و خیلی بیشتر از یه سال به موهای سفیدم.

خوبه که حواست به پیر شدنم نیست ولی خیلی بده که حواست به خودت نیست. که هوای خودت رو نداری که نمیدونی کمرم خم میشه از غم پریشون احوالیات , خستگیات, دل شکستگی هات, غصه خوردنات, سیگار پشت سیگار دود کردنات. 

تو اونجا اسیر هزار هزار درد و رنجی که فرسوده ات میکنه. من اینجا زخمی دردی که پیرم میکنه.

با همه ی اینا خوبه که حواست به پیر شدنم نیست. 




چشمهایش شروع واقعه بود

چند روزی ست قلبم درد می کند.

گمان می کنم یاد و خاطره اش در قلبم در حال بزرگ شدن است.

گویی قلبم برای این حجم از دوست داشتن کوچک است.

جهت ثبت در تاریخ

امشب بدجوری شوکه شدم و مات و مبهوت موندم. زیر آوار افکاری که به ذهنم هجوم آوردن دارم له میشم و اصلا تمرکز ندارم که سر و سامونش بدم که بتونم آنالیزشون کنم. یه همچین حالتی رو یه بار تو زندگیم تجربه کرده بودم که اعتراف میکنم اون هم به شدت امشب نبود و اون هم سال 85 بود که دکتر بعد از دیدن عکس های پام بهم گفت با پیشرفتی که این بیماریت داره تا 6 ماه دیگه فلج میشی. اون شب هم یه همچین حالی داشتم اما با شدت کمتر. امشب واقعا گیجم. حتی نمیتونم خودم رو قانع کنم که حرفام باد هوا نبوده. که آدمی ام که میشه رو حرفش حساب کرد. واقعا خودم رو نمیتونم قانع کنم چه برسه بخوام واسه تو دلیل بیارم. فهمیدم که به معنای واقعی کلمه خراب کردم بدون اینکه خودم بدونم. چقدر هر رفتار ما میتونه برای طرف مقابل حاوی پیام باشه بدون اینکه خودمون بفهمیم. چقدر همیشه درست رفتار کردن و عکس العمل به جا نشون دادن سخته. چقدر بین ما حرف های نگفته هست. چقدر برداشت های متفاوت داریم از رفتار و گفتار همدیگه. چقدر سو تفاهم. اما امیدواریش میدونی چیه؟ اینکه اون احساس دوست داشتنه اینقدر قویه که هیچکدوم از این سو تفاهم ها خدشه ای بهش وارد نکرده. هر جور نگاه میکنم میبینم شاید اون موقع نا امیدت کرده باشم. شاید دلت رو شکسته باشم اما میدونم ازم گذشتی. بخشیدی من رو. و اینهمه مدت به روم نیاوردی حتی. کاش زودتر ازینا میگفتی. ببخش که اون حجم از ناراحتی رو تنهایی تو سینه ات تحمل کردی و من حتی نفهمیدم. چقد بزرگوارانه حتی بروز ندادی. مرسی که این رفتار ناشایست و سهل انگارانه من باعث نشد که ازم دلسرد بشی. مرسی که منو از حریم امن خودت نروندی. خیلی حرف دارم که باهات بزنم. ولی نوشتنی نیست. باید رو در رو بهت بگم. باید وقتی بهت میگم چهره هم رو ببینیم. هیجانات هم رو ببینیم تا برداشت اشتباه نکنیم. واقعا الان نمیدونم آدم قابل اعتمادی هستم یا نه. نمیدونم لیاقت این رو دارم که کسی باشم که بشه بهش تکیه کرد یا نه. دروغ چرا به خودم اعتماد ندارم. واقعا چرا اینقدر راحت از کنار حرفت اونروز گذشتم؟ چرا اینقدر سهل انگارانه برخورد کردم؟ هزاران جواب براش تو سرم میچرخه اما در عین حال انگار جوابی براش ندارم. اما از یه چیز مطمئنم. اینکه. به هیچکدوم از دوستت دارم هایی که بهت گفتم شک ندارم. تک تکشون واقعیت محض بودن. اینکه هیچکسی رو مثل تو دوست ندارم و هیچکسی نمیتونه جایی که تو توی قلبم داری رو داشته باشه واقعیت انکار ناپذیر زندگی منه. اما اینکه لایق دوست داشته شدن توسط تو هستم یا نه رو نمیدونم. متنفرم ازینکه یه آدم ضعیف و بی وجود باشم . کاش واقعا همچین آدمی نباشم

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم, مگرم سوی تو راهی باشد

خاک بر سر تمام آنهایی که تو را در کنارشان دارند و قدر نمی دانند. خاک بر سر این دنیا که هیچ چیزش روی حساب و کتاب نیست. تو باید سهم من می بودی. من باید در کنار تو می بودم تا به تمام احمق هایی که دور و برت هستند نشان دهم که چگونه باید تو را پرستید و با بالهای خوشبختی بر بلندای آسمان پرواز کرد. 

برای اولین بار در زندگی خوشبختی را احساس کردم. لحظه ای که تنمان بی هیچ حجابی در هم گره خورد و قلبت گوشنوازترین آهنگ دنیا رو در گوشم نواخت. هرم سوزان نفس ها و لغزش سرانگشتانت بر تنم احساس و لذتی به من بخشید که هیچ آرزویی ندارم جز تکرار دوباره ی آن دقایق.دیگر مرگ بر من کارگر نخواهد بود می توانم قول بدهم تا دیدار بعدی مان هیچ نیرویی قادر به کشتن من نیست. هیچگاه در عمرم اینچنین عطش زندگی کردن نداشته ام. تو با من چه کردی؟ ببین جادوی آغوشت از من چه ساخته. 

کسی که برای پایان دادن به زندگی اش نقشه می کشید امروز به پیکار با مرگ می رود تا لحظه ای زندگی بخرد برای دیدار تو. 

نمی توانم احساسم را در قالب کلمات بیان کنم. تلاشم برای نوشتن بیهوده است ازین رو دست از نوشتن می کشم و عکست را می نگرم که سر بر سینه ام نهادی و زیباترین لبخند دنیا را بر لب داری. عکس را نگاه میکنم و لعنت میفرستم بر دنیا و تمام آنهایی که تو را می شناسند و نمی توانند کاری کنند که همیشه اینگونه زیبا بخندی.

من از تو دورم اما از همه ی این آدمها به تو نزدیک ترم. هرگاه دلتنگم شدی به آسمان نگاه کن ستاره ای که سوسو می زند منم...

کجاست لبت که خاک چشم به راه است

افسوس و صد افسوس که

سی و سه سالگی هم بدون حضور تو سپری شد


پی نوشت: تنها نکته مثبت سی و سالگی هم این بود که یک سال دیگه به پایان نزدیک شدم.

جنونِ عشق تو درمان ندارد

دوباره دیدم من تو را

دوباره دیوانه شدم

نگاه کردی به من و 

غریق چشمانت شدم

اشکت لغزید رو گونه ات

از زنده بودن سیر شدم

در لحظه های آخر دیدار ، گرفتی دست من

پژمردگی تمام شد، سرسبز شدم، زنده شدم


تو خوبی و این همه ی اعتراف هاست

سخت دوستت دارم

و این

تنها واقعه ای ست

که در گذر زمان 

دچار فرسایش نمی شود

خشم و دیگر هیچ

این روزها از خودم می ترسم. مانند انبار باروتی شده ام که با کوچکترین جرقه ای ,

 آتش ناشی از انفجارش نه تنها خودش را که اطرافیانش را هم خاکستر خواهد کرد.

نمی دانم چرا اینها را می نویسم. شاید به نوعی می خواهم خودم را تخلیه کنم. هر چند بی فایده است اما احساس می کنم باید بنویسم. حدود نیم ساعت پیش زنگ زدم به تو. به بهانه تبریک روز زن. اما شاید می خواستم از این آتشفشان درونم با تو سخن بگویم. اما فقط صدای آهنگ پیشوازت را شنیدم.می خواستم دوباره و دوباره شماره ات را بگیرم اما ... بگذریم. تصمیم گرفتم اینجا بنویسم. وبلاگ غبار گرفته ای که کسی مطالبش را نمی خواند.

از کجا شروع کنم؟ نمی دانم. همینقدر می دانم سالهاست کوله باری بر دوش دارم که روز بروز بر وزنش افزوده می شود. سالهاست این کوله را حمل می کنم چون صلیبی بر دوشم اما نمی دانستم درونش چیست. امروز می دانم این کوله بار پر از خشم است. خشمی که چند سال پیش نوک پیکانش متوجه خودم بود . خشم فروخورده ای که دلیل خوبی برای ان همه دشمنی با خودم و افکار خودکشی بود. حالا یک سالی هست شاید کمی بیشتر که موفق شدم این خشم را نسبت به خود کنترل کنم. اما هیچگاه نتوانستم این خشم را کم کنم. یا حداقل جلوی زیاد شدنش را بگیرم. امروز این کوله بار پر شده. زانوانم توانایی ایستادن زیر این این بار سنگین را ندارد. تا اینجایش مهم نیست. تراژدی ماجرا اینجاست که نوک پیکان این خشم به سمت هر کسی غیر از خودم برگشته. با کوچکترین تلنگری از کوره در میروم و خودم از حجم خشمی که برون ریزی می کنم متعجب می شوم. چند ماه است تمام انرژی روانی ام صرف کنترل این خشم می شود. اما احساس می کنم دیگر دارم کم می اورم. هر ترفندی که در کارگاههای کنترل خشم اموختم را بکار می برم. اما دیگر جواب نمی دهد. کافی ست یک لحظه ازخودم غافل شوم. مرتب زندگی ام را مرور می کنم شاید منبع این خشم را بیابم. بلکه بتوانم مهارش کنم. اما هرچه بیشتر تلاش می کنم کمتر به نتیجه میرسم. بدل به موجود خطرناکی شده ام.حدود یک ماه پیش بعد از یک درگیری لفظی جوری گلوی یکی از بچه های دانشگاه را فشار دادم که تا دو سه روز جای انگشتانم روی گردنش کبود بود. چند شب پیش مادرم کنارم نشسته بود. گوشی اش دستش بود و در مورد چیزی ازم سوال می پرسید. چند سوال پیاپی ناگهان مانند پتکی در سرم شروع به ضربه کرد. یک لحظه می خواستم مشتم را به طرف منبع صدا پرتاب کنم که ناگهان قبل از هر واکنشی دیدم این مادرم است که کنارم نشسته. یعنی اگر تماس چشمی برقرار نمی شد نمیدانم بدون اگاهی چه می کردم. دو روز پیش با عابری کنار خیابان درگیری لفظی پیدا کردم. لگدی به درب ماشین زد. نفهمیدم چه شد. قفل فرمان را برداشتم و به تنها چیزی که فکر می کردم له کردن سر و صورتش بود. دو سه نفر من را گرفته بودند که به عابر نرسم. نمیدانم اگر به او می رسیدم شاید الان بدلیل صدمه زدن به او بازداشت بودم. بدی ماجرا اینجاست که در هنگان برون ریزی خشم هیچ کنترلی نسبت اعمالم ندارم. فقط وقتی محرکی صدایم میزند یا تکانم می دهد متوجه میشم دارم چه می کنم. گلوی پسرک را که می فشردم لحظه ای که جیغ چند دختر را در اطرافم شنیدم به خودم امدم و دیدم زیر دستهام رنگ صورتش به کبودی رسیده. یکهو به خودم امدم و ولش کردم. تمام توانم را گذاشته ام برای کنترل خشمم و این باعث شده انرژی ای برای روابط دیگرم نداشته باشم. دارم تمام روابط اجتماعی ام را از دست می دهم. حلقه ی دوستانم تقریبا از بین رفته. در طول هفته اگر کسی سوالی نپرسد کلمه ای حرف نمی زنم. می ترسم. از اخر و عاقبتش می ترسم. ....