زندگی شاید هم مرور مرگ

بی تو زیستن ، چیزی جز مرور مردن نیست

زندگی شاید هم مرور مرگ

بی تو زیستن ، چیزی جز مرور مردن نیست

استیصال

آخرین باری که اینجا مطلب نوشتم ۳۶ ساله بودم. امشب یه آدم ۴۱ ساله ام که از سر استیصال به وبلاگی پناه آورده که پنج ساله هیچ خبری ازش نگرفته. الان که نگاه میکنم میبینم پنج سال گذشته و من هنوز در حال تکرار اشتباهات گذشته ام. تمام عمرم در حال عبور از یک ناکامی و ورود به ناکامی بعدی بودم. پر از اشتباه. پر از استیصال. همه زندگیم یه کلاف سر در گم بودم. مدام در حال گز کردن بیراهه ها. بدون هیچ کور سوی امیدی. تلاش های بیهوده. عمل های بیهوده. زخم خوردن های بیهوده. نمونه ی بارز عمر بی ثمر. چقدر سگ دوی بی حاصل زدم. چقدر خسته ام. چقدر روح و جسم و ذهنم خسته اس. بعد از ۴۱ سال دویدن هنوز پیش روم تاریکه. هیچ‌‌ روزنه ای نیست. هیچ کورسویی نیست. کاش دیگه یه گوشه تو همین تاریکی بشینم. بسه دیگه تلاش مذبوحانه.

شبی که به آخرین کرگدن نر سفید شمالی بدل شدم

خیلی وقت بود که یه جورایی فهمیده بودم دیگه اون آدم سابق توی زندگیت نیستم، که برات شدم یه دوست فقط، اما خب امید چیز مسخره ایه، همیشه یه معبر برای دور شدن از واقعیت برات باز می کنه و منم تمام این مدت امیدوار بودم.

امان از وقتی که یک باره این امیدواری ازت سلب بشه. انگار که ریشه ات رو زده باشن  دیگه به هیچی بند نیستی. کنده میشی و محکم میخوری به واقعیتی که ستبر سینه سپر کرده جلوت.واقعیتی که حالا در نبود امید لخت و تمام قد وایساده جلوی روت و با چهره کریه خودش قاه قاه بهت میخنده. خنده ای که صداش رعشه میندازه به تمام وجودت.خنده ای که سپیدی موهات رو بیشتر میکنه و خمیدگی قامتت رو فزون تر.

وقتی گفتی دیگه بانی اسم محبوبت  نیست و ... همین جمله تبری شد که تیشه زد به ریشه امیدواریم.

حالم‌ مثل حال آخرین کرگدن نر سفید شمالیه. میدونی تنها گونه زنده روی زمین باشی یعنی چی؟ اینکه همه ی همنوع هات مرده و باشن و فقط تو مونده باشی؟ اینقدر تنهای تنها بمونی  بی که کسی باشه که حتی بتونی باهاش حرف بزنی و بعدش وقتی میمیری تنها چیزی که اتفاق میفته یک تیتر باشه با این مضمون که با مرگ آخرین کرگدن نر سفید شمالی نسل این گونه منقرض شد.

بهت گفتم منم ترسو ام. آره میترسیدم. سالهاست که ترسیدم از اینکه روزی بیاد که دیگه منو نخوای. حالا این ترس بدل شد به واقعیت. اینقدر از همچین روزی میترسیدم که نمیدونستم اگه اتفاق بیفته چی میشه.

حالا اتفاق افتاده. حالا آخرین کرگدن نر سفید شمالی ام که هیچ راهی واسه حفظ گونه اش نیست و محکومه تنها بشینه تا با مرگش انقراض گونه اش اعلام بشه.

دیگه چی میتونه آخرین کرگدن نر سفید شمالی رو بترسونه؟ دیگه چیزی واسه ترسیدن نیست. فقط یه بغض مونده که جا خوش کرده تو گلوم و نمیترکه. حتی این حجم الکل تو خونم هم باعث نشد که این بغض بترکه.

این بغض ترکیدنی نیست، تا همیشه میمونه تو گلوم، تو نگاهم، تو صدام، تو خنده هام.

امشب صبح میشه.ظاهرا من نمیمیرم. صبح از جام بلند میشم به مسخره ترین شکل صبحانه ام رو میخورم، به احمقانه ترین شکل باز هم با آدمای دور و برم شوخی میکنم و خنده تحویلشون میدم، به مزخرف ترین شکل کار میکنم، پول درمیارم، به نمایشی ترین شکل زندگی رو ادامه میدم و هیچکس نمیفهمه که شب قبلش به هولناک ترین شکل ممکن بانی کوچولوم و مادرش، عشق زندگیم رو از دست دادم و به مسخره ترین و شرمگینانه ترین شکل ممکن هنوز نفس میکشم.

واسه ثبت در تاریخ مینویسم که من آخرین کرگدن نر سفید شمالی نیمه شب بیست و یکم اردیبهشت نود و هفت در سن سی و شش سالگی مردم و نسلم منقرض شد. اون تاریخی که در آینده روی سنگ قبرم حک خواهد شد پایان زندگی پس از مرگم خواهد بود.

پی نوشت:گربه کوچولومون اومده پشت در اتاقم داره میو میو میکنه، منتظره در رو براش باز کنم بیاد رو تختم بخوابه. کنارم احساس امنیت میکنه،جوری راحت و عمیق میخوابه که انگار هیچ خطری تو دنیا تهدیدش نمیکنه و نگاه کردنش وقتی خوابه حس خوبی داره.زندگی هنوز خوشگلیاشو داره. 

مگر از آفتاب درآیی،وگرنه روز تابوتی است بر شانه های ابر

فاصله بینمون خیلی زیاد شده خیلی ...

شاید خودت حواست نیست اما بهرحال ارادی یا غیرارادی از من فاصله گرفتی. آروم آروم دور شدی اینقدر که احساس می کنم هر چقدر دستم رو دراز کنم به دستت نمیرسه. اینقدر که دیگه تو خواب هام هم یه جایی وایسادی که تو بدترین کابوس ها هم نمیتونستم تصورش کنم.

خیلی سعی می کنم خودم رو راضی کنم که مسیرت رو انتخاب کردی و  داری برنامه میچینی واسه آینده ات و به تبع اون مجبوری که این فاصله ها رو ایجاد کنی اما هر بار که صدات رو می شنوم تمام این فلسفه هایی که واسه خودم رشته ام پنبه میشه.

وقتی صدات رو می شنوم تمام اون حجم دوست داشتن مثل شعله آتش تو وجودم زبانه می کشه. یه کوه دلتنگی بغض میشه و راه گلوم رو می بنده و هنگامی که گوشی رو قطع می کنم من میمونم و یه دنیای تنگ و تاریک که انگار روحم توش جا نمیشه و هر چی خودش رو به در و دیوار می کوبه راهی واسه فرار ازین قفس و تنگ و تاریک پیدا نمیشه و دست آخر خسته و زخمی یه گوشه میشینه و زانوهاش رو میگیره تو بغلش تا وقتی که باز یواش یواش با همون فلسفه بافی ها خودش رو گول بزنه و سرپا بشه.

زندگی چیز غریبیه و ازون غریب تر و پیچیده تر عشق و دوست داشتنه اما من از هر دوی این عجایب و غرایب گذر کردم. این خودش خیلی عجیبه ولی از دل همه این ماجراها اومدم بیرون و هنوز سرپام. حالا درسته این پا هم مثل همه بساط زندگیم میلنگه ولی هنوز میشه روش وایساد.

امیدوارم وقتی پشت گوشی میگی که خوبی واقعا خوب باشی و زندگیت پر از اتفاق خوشایند بشه چون تنها چیزی که من رو از پا میندازه خوب نبودن توست. بعد همه ی این دردها تنها چیزی که میتونه تسکینم بده اینه که لااقل ببینم خوشحالی حتی بی من ...

یادته می گفتی بین ما هیچ چیز تغییر نمی کنه؟

دیگه عاشقانه دوستم نداری و من هنوز زنده ام!

از کی من اینقدر جون سخت شدم؟

از کی فاصله قلب هامون هم مثل فاصله ی تن هامون اینقدررر زیاد شد؟

کلی سوال بی جواب مونده رو دستام. 

زندگیم مونده رو دستام.

دست های لرزونی که هیچ اعتباری بهش نیست.

برای روز میلاد تن تو

اصلا دلم نمی خواهد به این موضوع فکر کنم که زندگی بدون حضور تو چگونه می توانست باشد.

قطعا زندگی بی تو هیچ جذابیتی نداشت.

بی شک دنیای من بی تو سرد و بی روح و تاریک بود.

نازنینم بی نهایت سپاسگزار تو هستم که پا به این گیتی گذاشتی و چون خورشید عالم تاب به زندگی من گرمی و روح و روشنی بخشیدی.

هیچگاه عشقت از لوح دل و جانم زدوده نخواهد شد بهترینم.

تولدت مبارک

چو تخته پاره بر موج رها رها رها من ...

پشت تلفن بهم گفتی یه حرف خوب بزنم. یه چیزی که باعث خوشحالیت بشه.

ازون لحظه ای  که این حرف رو زدی دارم فکر می کنم. شدیدا دارم فکر می کنم که یه اتفاق خوشحال کننده رو به یاد بیارم و هیچی به ذهنم نمیرسه.

به این نتیجه رسیدم آدمی ام که حتی برای خوشحال کردن خودم هیچ اقدام جدی ای تو زندگیم نکردم اونوقت چجوری می تونم تو رو خوشحال کنم؟

می تونستم شش هفت سال پیش همه چی رو ول کنم و بیام پیش تو. امروز چی دارم که با اون کار از دستش می دادم؟ هیچی. حداقل می تونستم نزدیک تو باشم. می تونستم خوشحال باشم . می تونستم زندگی کنم. اتفاقی که تو گذر همه این سال ها بدون تو نیفتاد و امروز من به همون افرادی که تو براشون ناراحتی و دل می سوزونی که توی رابطه ای که با تو دارن یا داشتن می شد که جور دیگه ای باشه و براشون راحت تر و بهتر باشه ، حسادت می کنم. به همه آدم هایی که می تونن تو رو ببینن، باهات خاطره بسازن ، کنارت باشن حسادت می کنم چون اگه من همین شرایط رو داشتم می تونستم با اطمینان بگم که خوشبختم. هر چند اگه امروز کنارت نیستم قطعا مقصر خودمم . چون می تونستم خوشحال باشم و این کار رو نکردم. کوتاهی کردم. در حق خودم. در حق تو. در حق عمری که رفت و جز خسران و مافات چیزی واسم به میراث نگذاشت.

الان هم خیلی دیره، دیگه آدم چند سال پیش نیستم. دیگه نه پایی واسم مونده که باهش بدوم نه شور زندگی. وقتی بهم گفتی خبر بچه دار شدنت رو بده هیچ حسی نداشتم به معنای واقعی کلمه. واقعا خالی ام از شوری که بخواد  شوق به وجود آوردن رو در من ایجاد کنه.

اینکه دارم ادامه میدم فقط دو دلیل داره. یکیش تویی و دیگری اینکه خودم رو رها کردم. و فقط توی این رهایی هست که می تونم گذران عمر کنم.

واقعا برام مهم نیست آینده چی بشه. همه سعی ام اینه راحت بگیرم و بگذارم که بگذره.فعلا این تنهایی رو به هر اتفاقی ترجیح می دم. حداقلش اینه که خودم هستم و خودم و هر اشتباهی هم که مرتکب بشم تنها گریبان خودم رو می گیره. احساس فرسودگی می کنم و شونه هام تحمل بار هیچ مسئولیتی رو نداره.

تو دید خیلی از آدم ها من یه آدم خوب و دوست داشتنی ام. بارها از آدم های زیادی این رو شنیدم اما واقعیت اینه که وقتی به زندگیم نگاه می کنم هیچ چیزی وجود نداره که بتونم بهش افتخار کنم. تنها چیزی که فکر می کنم واقعی بوده تو زندگیم دوست داشتن تو بوده. اونم مطمئن نیستم که تمام و کمال بوده یا نه. خیلی وقتا به خودم می گم اگه اینقدر که میگم دوستش دارم چرا الان کنارش نیستم؟ و واقعا جوابی براش پیدا نمی کنم و بیش از پیش برای خودم متاسف می شم.

و این مایه ی شرمساریه که تو زندگیم هیچ کاری نکردم جز متاسف شدن ...

اولین بوسه

امروز روز جهانی بوسه است و من مدام به آن بعدازظهر تب دار شش هفت سال پیش فکر می کنم که جوانکی بودم لاغر با موهایی بلند تا نزدیکی شانه هایم که نشسته بودم در دفترت پشت میز ، دست پاچه و خجالتی!

ثانیه ثانیه آن بعدازظهر را به یاد دارم که سپری می شد در کنار تو تا اینکه آن لحظه طلایی رخ داد.  لبهای مان بهم گره خورد و زیباترین حادثه جهانم شکل گرفت.

دقایقی بعد به اجبار جدا شدیم و هنگام خروج از ساختمان در کوچه های آن شهر شلوغ و پر ازدحام قدم که نه پرواز می کردم با عطر تنت که در مشامم پیچیده بود و طعم لبهایت بر لبانم که تا روزها پس از آن مزه می کردم لبانم را به دنبال طعم لبهایت.

سالها می گذرد و من هنوز همان جوانکم این بار با مویی سپید و چین و چروکی بر صورت در کوچه پس کوچه های آن شهر شلوغ به دنبال لحظه ای کنار تو بودن ...

خوابهای ما ناشی از چیزی ست که به آن فکر میکنیم یا ناخودآگاهمان درگیرش است

دیشب خوابت رو دیدم.

البته خودت رو ندیدم اصلا. خواب دیدم که دارم تلفنی باهات صحبت میکنم. فقط صدات رو می شنیدم. کلی حرف زدیم. تقریبا مکالمه مون هم هنوز یادمه. لحن صدات. خنده هات. 

تلفن قطع شد یهو و من از خواب پریدم. هوا روشن بود دیگه. و بعدش دیگه خوابم نبرد. 

کلی فکر و خیال کردم. و الان که دارم مینویسمش با خودم فکر میکنم ببین کار به کجا رسیده که باید تلفنی حرف زدن باهات رو تو خواب ببینم . احتمالا چند وقت دیگه خواب میبینم که داریم بهم پیام میدیم ...