زندگی شاید هم مرور مرگ

بی تو زیستن ، چیزی جز مرور مردن نیست

زندگی شاید هم مرور مرگ

بی تو زیستن ، چیزی جز مرور مردن نیست

خشم و دیگر هیچ

این روزها از خودم می ترسم. مانند انبار باروتی شده ام که با کوچکترین جرقه ای ,

 آتش ناشی از انفجارش نه تنها خودش را که اطرافیانش را هم خاکستر خواهد کرد.

نمی دانم چرا اینها را می نویسم. شاید به نوعی می خواهم خودم را تخلیه کنم. هر چند بی فایده است اما احساس می کنم باید بنویسم. حدود نیم ساعت پیش زنگ زدم به تو. به بهانه تبریک روز زن. اما شاید می خواستم از این آتشفشان درونم با تو سخن بگویم. اما فقط صدای آهنگ پیشوازت را شنیدم.می خواستم دوباره و دوباره شماره ات را بگیرم اما ... بگذریم. تصمیم گرفتم اینجا بنویسم. وبلاگ غبار گرفته ای که کسی مطالبش را نمی خواند.

از کجا شروع کنم؟ نمی دانم. همینقدر می دانم سالهاست کوله باری بر دوش دارم که روز بروز بر وزنش افزوده می شود. سالهاست این کوله را حمل می کنم چون صلیبی بر دوشم اما نمی دانستم درونش چیست. امروز می دانم این کوله بار پر از خشم است. خشمی که چند سال پیش نوک پیکانش متوجه خودم بود . خشم فروخورده ای که دلیل خوبی برای ان همه دشمنی با خودم و افکار خودکشی بود. حالا یک سالی هست شاید کمی بیشتر که موفق شدم این خشم را نسبت به خود کنترل کنم. اما هیچگاه نتوانستم این خشم را کم کنم. یا حداقل جلوی زیاد شدنش را بگیرم. امروز این کوله بار پر شده. زانوانم توانایی ایستادن زیر این این بار سنگین را ندارد. تا اینجایش مهم نیست. تراژدی ماجرا اینجاست که نوک پیکان این خشم به سمت هر کسی غیر از خودم برگشته. با کوچکترین تلنگری از کوره در میروم و خودم از حجم خشمی که برون ریزی می کنم متعجب می شوم. چند ماه است تمام انرژی روانی ام صرف کنترل این خشم می شود. اما احساس می کنم دیگر دارم کم می اورم. هر ترفندی که در کارگاههای کنترل خشم اموختم را بکار می برم. اما دیگر جواب نمی دهد. کافی ست یک لحظه ازخودم غافل شوم. مرتب زندگی ام را مرور می کنم شاید منبع این خشم را بیابم. بلکه بتوانم مهارش کنم. اما هرچه بیشتر تلاش می کنم کمتر به نتیجه میرسم. بدل به موجود خطرناکی شده ام.حدود یک ماه پیش بعد از یک درگیری لفظی جوری گلوی یکی از بچه های دانشگاه را فشار دادم که تا دو سه روز جای انگشتانم روی گردنش کبود بود. چند شب پیش مادرم کنارم نشسته بود. گوشی اش دستش بود و در مورد چیزی ازم سوال می پرسید. چند سوال پیاپی ناگهان مانند پتکی در سرم شروع به ضربه کرد. یک لحظه می خواستم مشتم را به طرف منبع صدا پرتاب کنم که ناگهان قبل از هر واکنشی دیدم این مادرم است که کنارم نشسته. یعنی اگر تماس چشمی برقرار نمی شد نمیدانم بدون اگاهی چه می کردم. دو روز پیش با عابری کنار خیابان درگیری لفظی پیدا کردم. لگدی به درب ماشین زد. نفهمیدم چه شد. قفل فرمان را برداشتم و به تنها چیزی که فکر می کردم له کردن سر و صورتش بود. دو سه نفر من را گرفته بودند که به عابر نرسم. نمیدانم اگر به او می رسیدم شاید الان بدلیل صدمه زدن به او بازداشت بودم. بدی ماجرا اینجاست که در هنگان برون ریزی خشم هیچ کنترلی نسبت اعمالم ندارم. فقط وقتی محرکی صدایم میزند یا تکانم می دهد متوجه میشم دارم چه می کنم. گلوی پسرک را که می فشردم لحظه ای که جیغ چند دختر را در اطرافم شنیدم به خودم امدم و دیدم زیر دستهام رنگ صورتش به کبودی رسیده. یکهو به خودم امدم و ولش کردم. تمام توانم را گذاشته ام برای کنترل خشمم و این باعث شده انرژی ای برای روابط دیگرم نداشته باشم. دارم تمام روابط اجتماعی ام را از دست می دهم. حلقه ی دوستانم تقریبا از بین رفته. در طول هفته اگر کسی سوالی نپرسد کلمه ای حرف نمی زنم. می ترسم. از اخر و عاقبتش می ترسم. ....