زندگی شاید هم مرور مرگ

بی تو زیستن ، چیزی جز مرور مردن نیست

زندگی شاید هم مرور مرگ

بی تو زیستن ، چیزی جز مرور مردن نیست

به خواستگاری جنون می آیم ، خودت را زیباتر کن امشب

می دانی تمام شده ام؟

به شکل اسفباری به مرز وازدگی و پوچی رسیده ام

این روزها راه می روم

بلند بلند می خندم

و مثل تمامی آدمکها برای فرو نرفتن در باتلاق زندگانی تلاش می کنم

اما

بی هیچ هدفی

بی هیچ آرزویی

دیگر هیچ چیز خوشحالم نمی کند

می دانی؟

کسی که از شکنجه جان سالم به در برده

دیگر آدم قبل نمی شود

جسم می ماند

اما روح طاقت عذاب ندارد

می میرد

روحم مرده

و کالبدم به زندگی ادامه می دهد.

کار می کند ، درس می خواند ، لبخند می زند 

و به خوبی نقش آدمهای خوشبخت را بازی می کند ...

ذره ذره بر باد رفت

امیدهایم

آرزوهایم

اما به هر قیمتی شده رویایت را حفظ کرده ام

حفظ می کنم

هیچکس ، هیچ چیز را یارای این نیست که رویایت را از من بدزدد

حتی گذر زمان ...


پی نوشت:

و مرگ ، مردن نیست

و مرگ ، تنها ، نفس نکشیدن نیست

من مردگان بیشماری را دیده ام

که راه می رفتند

سیگار می کشیدند

و خیس از باران

انتظار و تنهایی را درک می کردند


حسین پناهی


پی پی نوشت : حالم خوب نیست. شاید این متن زیر هجوم  افکاری ناکارآمد و هذیان وار سرازیر شد شاید هم نه.


پی پی پی نوشت : یک روز که خوشحال تر بودم می آیم و می نویسم که این نیز بگذرد


پرسه

در این حجم خالی نبودنت

زیر هجوم رگبار تنهایی

با وجود انبوهی از صورتکهای رنگ به رنگ

پر شده ام از پارادوکس

لبریزم از تناقض

و در این هنگامه ی  امیال متفاوت

چه می توان کرد

جز پرسه های طولانی

در خیابان های خیال ...