زندگی شاید هم مرور مرگ

بی تو زیستن ، چیزی جز مرور مردن نیست

زندگی شاید هم مرور مرگ

بی تو زیستن ، چیزی جز مرور مردن نیست

موهیتو

اومده بودم دیدنت. نزدیک شرکتی که کار میکردی منتظرت شدم تا اومدی. از همون لحظه ای که دیدمت فهمیدم که چقدر حالت بده. از نگاهت معلوم بود. وقتی نگاهم کردی هیچ برقی تو نگاهت نبود. اول پیش خودم فکر کردم حوصله دیدنم رو نداشتی و تو رودروایسی موندی. اما بعد ازینکه رفتیم تو کافی شاپی که همون دور و بر بود حرف زدیم فهمیدم حال خرابت واسه چیه. 

اینقدر حالت بد بود که شروع به گریه کردی. کسی که دوستش داشتی یهو غیبش زده بود. بدون هیچ اطلاعی. گریه میکردی و از کسی گلایه میکردی که دوستش داشتی و منم قلبم به درد میومد وقتی میدیدم کسی که اینهمه دوستش دارم و عاشقشم داره اشک میریزه . اونم واسه کسی که به هزار و یک دلیل من باید به جاش میبودم و نبودم. 

وسط اشکات کافه چی گفت چیزی انتخاب کردین؟ و تو گفتی موهیتو بخوریم. موهیتو رو آورد. اسمش رو هم نشنیده بودم. وسط اشک و آه واسه اولین بار موهیتو خوردیم با هم. مگه از گلوم پایین میرفت؟ مگه میتونستم تو رو اونجوری ببینم و از نوشیدنی لذت ببرم؟

این روزا خیلی تبلیغات موهیتو رو میبینم. هرجا اسمش رو میشنوم یا تبلیغش رو جایی میبینم یا عکسش رو روی خوشبو کننده های تو مغازه میبینم انگار یکی قلبم رو چنگ میزنه. بغض میشینه تو گلوم. یاد اونروز میفتم. یاد گریه هات. یاد اینکه چقدر خودم رو لعنت کردم که اجازه دادم تو اون شرایط قرار بگیری. 

موهیتو من رو یاد تو میندازه. اما تو یک روز بد. تو چی؟ چیزی هست که تو رو یاد من بندازه؟ تو گذر این روزهایی که مثل برق و باد دارن میان و میرن شده یک ثانیه یاد من بیفتی؟چیزی هست که غبار فراموشی ای که داره همه چیز بین ما رو میپوشونه رو واسه یه لحظه کوتاه کنار بزنه؟