زندگی شاید هم مرور مرگ

بی تو زیستن ، چیزی جز مرور مردن نیست

زندگی شاید هم مرور مرگ

بی تو زیستن ، چیزی جز مرور مردن نیست

برای روز میلاد تن تو

اصلا دلم نمی خواهد به این موضوع فکر کنم که زندگی بدون حضور تو چگونه می توانست باشد.

قطعا زندگی بی تو هیچ جذابیتی نداشت.

بی شک دنیای من بی تو سرد و بی روح و تاریک بود.

نازنینم بی نهایت سپاسگزار تو هستم که پا به این گیتی گذاشتی و چون خورشید عالم تاب به زندگی من گرمی و روح و روشنی بخشیدی.

هیچگاه عشقت از لوح دل و جانم زدوده نخواهد شد بهترینم.

تولدت مبارک

چو تخته پاره بر موج رها رها رها من ...

پشت تلفن بهم گفتی یه حرف خوب بزنم. یه چیزی که باعث خوشحالیت بشه.

ازون لحظه ای  که این حرف رو زدی دارم فکر می کنم. شدیدا دارم فکر می کنم که یه اتفاق خوشحال کننده رو به یاد بیارم و هیچی به ذهنم نمیرسه.

به این نتیجه رسیدم آدمی ام که حتی برای خوشحال کردن خودم هیچ اقدام جدی ای تو زندگیم نکردم اونوقت چجوری می تونم تو رو خوشحال کنم؟

می تونستم شش هفت سال پیش همه چی رو ول کنم و بیام پیش تو. امروز چی دارم که با اون کار از دستش می دادم؟ هیچی. حداقل می تونستم نزدیک تو باشم. می تونستم خوشحال باشم . می تونستم زندگی کنم. اتفاقی که تو گذر همه این سال ها بدون تو نیفتاد و امروز من به همون افرادی که تو براشون ناراحتی و دل می سوزونی که توی رابطه ای که با تو دارن یا داشتن می شد که جور دیگه ای باشه و براشون راحت تر و بهتر باشه ، حسادت می کنم. به همه آدم هایی که می تونن تو رو ببینن، باهات خاطره بسازن ، کنارت باشن حسادت می کنم چون اگه من همین شرایط رو داشتم می تونستم با اطمینان بگم که خوشبختم. هر چند اگه امروز کنارت نیستم قطعا مقصر خودمم . چون می تونستم خوشحال باشم و این کار رو نکردم. کوتاهی کردم. در حق خودم. در حق تو. در حق عمری که رفت و جز خسران و مافات چیزی واسم به میراث نگذاشت.

الان هم خیلی دیره، دیگه آدم چند سال پیش نیستم. دیگه نه پایی واسم مونده که باهش بدوم نه شور زندگی. وقتی بهم گفتی خبر بچه دار شدنت رو بده هیچ حسی نداشتم به معنای واقعی کلمه. واقعا خالی ام از شوری که بخواد  شوق به وجود آوردن رو در من ایجاد کنه.

اینکه دارم ادامه میدم فقط دو دلیل داره. یکیش تویی و دیگری اینکه خودم رو رها کردم. و فقط توی این رهایی هست که می تونم گذران عمر کنم.

واقعا برام مهم نیست آینده چی بشه. همه سعی ام اینه راحت بگیرم و بگذارم که بگذره.فعلا این تنهایی رو به هر اتفاقی ترجیح می دم. حداقلش اینه که خودم هستم و خودم و هر اشتباهی هم که مرتکب بشم تنها گریبان خودم رو می گیره. احساس فرسودگی می کنم و شونه هام تحمل بار هیچ مسئولیتی رو نداره.

تو دید خیلی از آدم ها من یه آدم خوب و دوست داشتنی ام. بارها از آدم های زیادی این رو شنیدم اما واقعیت اینه که وقتی به زندگیم نگاه می کنم هیچ چیزی وجود نداره که بتونم بهش افتخار کنم. تنها چیزی که فکر می کنم واقعی بوده تو زندگیم دوست داشتن تو بوده. اونم مطمئن نیستم که تمام و کمال بوده یا نه. خیلی وقتا به خودم می گم اگه اینقدر که میگم دوستش دارم چرا الان کنارش نیستم؟ و واقعا جوابی براش پیدا نمی کنم و بیش از پیش برای خودم متاسف می شم.

و این مایه ی شرمساریه که تو زندگیم هیچ کاری نکردم جز متاسف شدن ...