زندگی شاید هم مرور مرگ

بی تو زیستن ، چیزی جز مرور مردن نیست

زندگی شاید هم مرور مرگ

بی تو زیستن ، چیزی جز مرور مردن نیست

مگر از آفتاب درآیی،وگرنه روز تابوتی است بر شانه های ابر

فاصله بینمون خیلی زیاد شده خیلی ...

شاید خودت حواست نیست اما بهرحال ارادی یا غیرارادی از من فاصله گرفتی. آروم آروم دور شدی اینقدر که احساس می کنم هر چقدر دستم رو دراز کنم به دستت نمیرسه. اینقدر که دیگه تو خواب هام هم یه جایی وایسادی که تو بدترین کابوس ها هم نمیتونستم تصورش کنم.

خیلی سعی می کنم خودم رو راضی کنم که مسیرت رو انتخاب کردی و  داری برنامه میچینی واسه آینده ات و به تبع اون مجبوری که این فاصله ها رو ایجاد کنی اما هر بار که صدات رو می شنوم تمام این فلسفه هایی که واسه خودم رشته ام پنبه میشه.

وقتی صدات رو می شنوم تمام اون حجم دوست داشتن مثل شعله آتش تو وجودم زبانه می کشه. یه کوه دلتنگی بغض میشه و راه گلوم رو می بنده و هنگامی که گوشی رو قطع می کنم من میمونم و یه دنیای تنگ و تاریک که انگار روحم توش جا نمیشه و هر چی خودش رو به در و دیوار می کوبه راهی واسه فرار ازین قفس و تنگ و تاریک پیدا نمیشه و دست آخر خسته و زخمی یه گوشه میشینه و زانوهاش رو میگیره تو بغلش تا وقتی که باز یواش یواش با همون فلسفه بافی ها خودش رو گول بزنه و سرپا بشه.

زندگی چیز غریبیه و ازون غریب تر و پیچیده تر عشق و دوست داشتنه اما من از هر دوی این عجایب و غرایب گذر کردم. این خودش خیلی عجیبه ولی از دل همه این ماجراها اومدم بیرون و هنوز سرپام. حالا درسته این پا هم مثل همه بساط زندگیم میلنگه ولی هنوز میشه روش وایساد.

امیدوارم وقتی پشت گوشی میگی که خوبی واقعا خوب باشی و زندگیت پر از اتفاق خوشایند بشه چون تنها چیزی که من رو از پا میندازه خوب نبودن توست. بعد همه ی این دردها تنها چیزی که میتونه تسکینم بده اینه که لااقل ببینم خوشحالی حتی بی من ...