زندگی شاید هم مرور مرگ

بی تو زیستن ، چیزی جز مرور مردن نیست

زندگی شاید هم مرور مرگ

بی تو زیستن ، چیزی جز مرور مردن نیست

آخرین بازمانده

خسته ام

تنهام

همچون یک کهنه سرباز جنگ جهانی

که آخرین بازمانده ی گروهانش است

و هنوز اسیر زندگی ست ...

یک روز با بانی کوچولو و ....

امروز دست پسرک چشم آبی ای که ندارم را می گیرم

با هم به پارک می رویم

و در راه برگشت

برای همسری که ندارم و سخت عاشقشم

یک شاخه گل سرخ می خرم.

هنگامیکه گل را به دستش می دهم در گوشش زمزمه می کنم

که زیستن بی او چیزی جز مرور مردن نیست

و برق عشق را در چشمانم می بینم و سرمست می شوم.

در کنار خانواده ای که ندارم احساس خوشبختی می کنم

و از زندگی ای که ندارم لذت می برم.

حالا باز تو بگو زندگی کردن بلد نیستی!

می توانست سکانس آخر باشد اما ...

نمای داخلی


پاسی از شب گذشته

یک اتاق پذیرایی شلوغ 

افرادی که دورتادور اتاق نشسته اند و در حال گپ و گفتگو هستند.


روی یک مبل تکی نشسته . با کسی حرف نمی زند. به تلویزیون نگاه می کند بی آنکه حواسش به تلویزیون باشد. چهره اش طوری ست که پنداری شنیدن خبر بدی را انتظار می کشد. ناگهان صدای لرزش ویبره موبایل از خیالات بیرونش می کشد. نگاهی به صفحه موبایل می اندازد و چهره اش درهم می رود. به سمت در خروجی گام برمی دارد.


نمای بیرونی


کوچه خلوت

هوای شرجی

صدای جیرجیرکها

گوشه ای در زیر نور تیر چراغ برق ایستاده


گوشی را جواب میدهد : بله 

آنطرف خط : صدایی گرفته و بغض آلود سلام می کند

اینطرف خط : قلبش از تپش باز می ایستد و به جای خون خاطراتی گنگ و تبدار می چرخد در رگهایش.

آنطرف خط : بعد از یک احوالپرسی کوتاه بغض اش می ترکد. حالا فقط صدای هق هق به گوش می رسد.

اینطرف خط : چیزی شبیه مرگ می چسبد ته ششهایش و راه به نفس کشیدن نمی دهد.


نمای داخلی


اتاق پذیرایی همچنان شلوغ و پر همهمه

با ورودش ناگهان همه خاموش می شوند و نگاهها به سمت او برمی گردد.


یک لبخند گل و گشاد از جیبش بیرون می آورد و می چسباند روی صورتش و به همه لبخندی حاکی از مرتب بودن اوضاع عرضه می کند. همه دوباره برمی گردند به گپ و گفت با یکدیگر و او دوباره روی همان مبل تکی می نشیند و به تلویزیون خیره می شود بی آنکه حواسش به تلویزیون باشد.



آیا اصلاً لیوان نیمه پری وجود دارد؟

افکارم را به هم پیوند می زنم 

خاطرات را شخم می زنم

به دنبال یک پاسخ .

و چون ماهی افتاده بر شن داغ

می غلتم

از این پهلو

به آن پهلو

صداها در سرم فریاد می کنند

سوهان خاطرات مغزم را می تراشد

کسی در سرم نشسته

و در هیأت قاضی ای خشمگین محکومم می کند

صدای کوبیدن چکش اش بر میز

صدای مرگ می دهد

تلویزیون از اعتصاب کارگران در اسپانیا خبر می دهد

اعتصاب !

چه واژه ی زیبایی

چرا افکار و خاطرات اعتصاب نمی کنند؟!