زندگی شاید هم مرور مرگ

بی تو زیستن ، چیزی جز مرور مردن نیست

زندگی شاید هم مرور مرگ

بی تو زیستن ، چیزی جز مرور مردن نیست

من از تو راه برگشتی ندارم

تا حالا شده از شدت دلتنگی از خواب بپری؟

وقتی بیدار شدی اینقد دلتنگ باشی که احساس کنی قلبت دیگه توی سینه ات جا نمیشه و الانه که قفسه سینه ات رو بشکافه و بزنه بیرون؟

من امروز صبح که از خواب پریدم همچین احساسی داشتم. می دونی چرا این حجم دلتنگی امروز سرازیر شده به سمت سینه ام؟

امروز 21 فروردینه! این تاریخ چیزی رو به یادت میاره؟ هوم؟ چیزی یادت نمیاد؟ دقیقا همین روز پارسال یادت نیست؟ فرقش با پارسال اینه که 21 فروردین پارسال شنبه بود. حوالی ساعت یازده صبح بود که اومدم خونه ات. یک سال از اون روز گذشت. وقتی از پیشت می رفتم هیچوقت فکرش رو نمیکردم تا یکسال بعد نبینمت. که توی یک سال حتی دفعاتی که تلفنی حرف زدیم انگشت شمار باشه. نمی دونم این یک سال گذشته چجوری برات گذشته. قطعا پر بوده از لحظه های خوب و بد.

واسه منم همینطور بوده. اما اگه بخوام به پر رنگ ترین اتفاق یک سال گذشته زندگیم اشاره کنم دلتنگی بوده. به جرات می تونم بگم روزی نبوده که عکسی رو که موقع رفتنم از خودمون گرفتم رو نبینم. یادته بهت گفتم بیا یه عکس با هم بگیریم واسه روزای دلتنگی؟ تو پریدی اومدی تو بغلم؟ شاید ناخودآگاهم خبر داشت که قراره اینهمه وقت نبینمت دیگه. خلاصه که همون عکس تار و بی کیفیت شده دلخوشی روزای نفس گیرم.

جالب می دونی چیه؟ بارها و بارها اون عکس رو نگاه کردم. خیلی بیشتر از روزهای دوریمون. اما تا حالا خودم رو تو عکس ندیده بودم. فقط نگاهم قفل می شد رو چهره تو. امروز اتفاقی چشمم افتاد به خودم. دقیق شدم و دیدم چقد زشتم تو عکس :))

نازنینم دوری و دلتنگی مثل تیری شده که تا سوفار نشسته تو قلبم.

امروز تنها چیزی که جلوم رو گرفت که سوار اتوبوس نشم و بیام دیدنت این بود که شاید تو اینقدی که من میخوام دلت نخواد من رو ببینی. یا به هر دلیلی آمادگیش رو نداشته باشی. به جای اینکه بیام دیدنت عکسمون رو نگاه کردم و مثل بچه هایی که وقتی زورشون به یه چیزی نمیرسه میزنن زیر گریه نشستم و اشک ریختم. بعدشم با چشمای قرمز و پف آلود اومدم سر کار :))

یادت میاد وقتی بغلت کرده بودم و با سر انگشتام نوازشت میکردم بهت گفتم اگه الان بمیرم تو اوج خوشبختی مردم چون هیچ آرزویی جز همین کنارت بودن ندارم؟

دفعه قبل که تلفنی حرف میزدیم وقتی گفتی رفتی سفر نمی دونی چقدر دلم می خواست که تو این سفر من کنارت می بودم. دلم کلی لحظه های اینجوری رو در کنار تو بودن آرزو داره اما افسوس که فقط تو رویاهام می تونم به چنین لحظه هایی جون بدم.

هر چی بگم زیاده گوییه جز اینکه دوستت دارم ...