می گفت : چشمانت پر از سبزی جنگل ، پر از آبی بی انتهای دریاست
اما این بار
نگاهش را ندوخت به عمق نگاهم
تا ببیند
که چگونه می سوزد در حریق هجرش
جنگل و دریای چشمانم
و چه بیهوده و از سر یأس
در تلاشی بی فرجام است دیده گانم
تا با فشاندن قطره ای اشک
رهایی یابد از فرو رفتن به کام این حریق ...
خسته ام
کم آوردم
میفهمی؟
نه نمی فهمی
آخه سرت با فرشته هات گرمه
تمام سهم من از تو
تنها یک بغض بود
بغضی نشسته در گلو
که نه می شکند
و نه
فرو می رود
این بغض تا همیشه
در گلوگاه ام
به یادگار خواهد ماند
از روزهای خوشی
که با تو
هیچگاه تجربه اش نکردم
مگر در خیال
چرا هیچگاه عاشق زندگی نشدم؟