می گفت : چشمانت پر از سبزی جنگل ، پر از آبی بی انتهای دریاست
اما این بار
نگاهش را ندوخت به عمق نگاهم
تا ببیند
که چگونه می سوزد در حریق هجرش
جنگل و دریای چشمانم
و چه بیهوده و از سر یأس
در تلاشی بی فرجام است دیده گانم
تا با فشاندن قطره ای اشک
رهایی یابد از فرو رفتن به کام این حریق ...
شاید میخواست حرمت دار حسی باشه که اگه سرش رو بلند میکرد و به چشمات چشم میدوخت می تونستی از ته نگاهش بخونیش.شاید نخواست بخونی یا نخواست بدونی.