افکارم را به هم پیوند می زنم
خاطرات را شخم می زنم
به دنبال یک پاسخ .
و چون ماهی افتاده بر شن داغ
می غلتم
از این پهلو
به آن پهلو
صداها در سرم فریاد می کنند
سوهان خاطرات مغزم را می تراشد
کسی در سرم نشسته
و در هیأت قاضی ای خشمگین محکومم می کند
صدای کوبیدن چکش اش بر میز
صدای مرگ می دهد
تلویزیون از اعتصاب کارگران در اسپانیا خبر می دهد
اعتصاب !
چه واژه ی زیبایی
چرا افکار و خاطرات اعتصاب نمی کنند؟!