زندگی شاید هم مرور مرگ

بی تو زیستن ، چیزی جز مرور مردن نیست

زندگی شاید هم مرور مرگ

بی تو زیستن ، چیزی جز مرور مردن نیست

برشی از زندگی یک بازنده

بی خواب که بشوی . دست و دلت به خواندن هم نرود. مینشینی گذشته ات را شخم میزنی.
یاد آنروزی می افتی که اسمت را در روزنامه جزو قبول شدگان کنکور پیدا نکردی. آنروزها اسامی را هنوز در روزنامه ها اعلام می کردند آخر. آری اسمت را که پیدا نکردی غمت را پشت یه لبخند گل و گشاد پنهان کردی و به بچه هایی که دور و برت نشسته بودند توی پیاده رو کنار دکه ی روزنامه فروشی با لبخند گفتی نامردها باز هم اسم منو از قلم انداختن. و همه خندیدند . تو هم خندیدی اما برای پنهان کردن غم ات. چند روز بعد اسمت جزو قبول شدگان دانشگاه آزاد آمد. اما صدایش را هم درنیاوردی که پدرت خجالت نکشد که بگوید وسعم نمیرسد بفرستمت ازاد. وقتی مادرت گفت جواب آزاد چه شد؟ گفتی این یکی را هم قبول نشدم. و باز هم بغضت را مخفی کردی. رفتی شال و کلاه کردی برای رفتن به خدمت مقدس سربازی که البته انروزها خیلی هم مقدس نبود چون همه میخریدند. اما خب سال 79 برای تو و خانواده ات یک میلیون و دویست خیلی پول بود. پس خدمت سربازی مقدس بود و باید می رفتی تا مرد شوی. چون پول نداشتی که مردانگی را بخری. با آن پایی که نمی دانستی چه بلایی دارد به سرش می آید ذره ذره ، رفتی سربازی. فشار خدمت و پست دادنها هر روز پا دردت را بیشتر می کرد و تو دم نمیزدی. هم خدمتی ها می گفتند اگر یک پارتی گردن کلفت داشتی یا سیبیلشان را چرب میکردی معاف می شدی. خب تو که پول چرب کردن سیبیل گردن کلفتها را نداشتی و در هفت آسمان هم یک ستاره نداشتی چه برسد اینجا روی زمین. پس دو سال را به جان خریدی و شکایت نکردی. نقشه می کشیدی که کارت پایان خدمتم را که بگیرم ال می کنم بل می کنم اما نوزدهم آبان 81 بود که کارت را دادند دستت. انگار دنیا سرت آوار شد. همه نقشه هایت نقش بر آب شد. انگار کسی کوبید توی سرت که پسر دیگر تمام شد. چشمت را به روی بدبختیها باز کن. انگار تازه واقعیتها را میدیدی. انگار یهو جوانی نکرده پیر شده بودی. دیگر دل و دماغ درس خواندن نبود. افتادی دنبال کار. وردست هر کس هم که میخواستی کار کنی چون زبان چاپلوسی نداشتی و جلوی زبان لامسبت را نمی گرفتی هیچ جا جا نداشتی. پرتت می کردند بیرون. هرجا میرفتی آشوب و شورش راه می انداختی. بعد هم با یک لگد می انداختنت بیرون. با هزار بدبختی و وام و قرض و قوله یه ماشین خریدی و افتادی به مسافرکشی. یه سال دو سال سه سال از عمرت را هدر دادی پشت فرمان. آخر هم یه تصادف و مقصر کردنت در حادثه ای که مقصر نبودی و به هیچ جا نرسیدن صدایت که خفه شد در راهروهای دادگاههای منصفه . هرچه داشتی گذاشتی سر آن حادثه و باز از صفر. 
هی از صفر شروع کردن و جان کندن و ماندن پایی که روزبروز بدتر می شود روی دستت.

اما چه بگویم از روزهای در خود شکستن ، روزهای فهمیدن ، روزهای بر سر ایمان خویش لرزیدن ، روزهای عصیان و در انتها کفر و پوچی مطلق. رسیدن به آخر خط و کشیدن تیغ بر شاهرگ زندگی. اما در آن روزهای سرگردانی ناگهان دستی بیرون کشیدت از این گرداب هولناک. بلندت کرد از ویرانه های وجودت. با بوسه اش چون ققنوس دوباره از خاکستر خویش زاده شدی. چندی که گذشت ناگهان به خودت آمدی و دیدی پاک عاشق شده ای. عاشق ناجی. اما تو با دست خالی کجا و کارزار عشق با حریفان تا بن دندان مسلح کجا؟ جنگ را آغاز نکرده بازنده بودی. جای تعجب نیست کسی که همه ی زندگی اش را باخته در عشق هم بازنده ای بیش نیست. اما این نگاه کسی ست که از بیرون می نگرد. حالا حسی را تجربه کرده بودی ، چیزی را در قلبت داشتی که کمتر کسی در دنیا لیاقت داشتنش را دارد. زندگی ات خلاصه شده در خیال و رویا اما یک رویای خوش یک خیال زیبا و همین تو را بس. بعد از همه ی این بالا و پایینها بالاخره رسیدی به جایی که دیدی تازه میخواهی کارهایی را کنی که در روزگار خودش نکردی یا نشد که بکنی. با این سن و سال تازه دوباره درس خواندی برای کنکور. رفتی کلاس زبان ثبت نام کردی و اصلن به روی خودت نمی اوردی که خجالت می کشی از اینکه باید با بچه های ده دوازده ساله سر یه کلاس بنشینی. آری تازه فهمیدی زندگی ات را باخته ای و عمرت را به مفت داده ای رفته. حالا زمان جبران است اما می بینی هنوز هم این بی پولی گریبان گیرت است . انگار از همان لحظه ای که پا به زندگی گذاشتی با تو عجین شده بود. از همان روزهایی که حسرت دوچرخه ی یاماهای کمک فنر دار نوه ی حاج رجب را می خوردی و یا کفش های شیک همکلاسی ات را اما دم نمی زدی چون می دانستی جیب پدر کفاف اینها نمی دهد. حالا هم که دستت توی جیب خودت هست اینبار جیب خودت کفاف خیلی چیزها را نمی دهد. مجبور شدی کلاس زبان را کنسل کنی چون باید هم هزینه ها را کم می کردی هم ساعات کارت را بیشتر می کردی چون دانشگاه خیلی ساعت کارت را کم کرده بود. اما خب حالا حداقل این است که احساس می کنی مسیری که پا در آن گذاشته ای درست است. آری نمی شود روزهای از دست رفته را برگرداند همه ی چیز های از دست رفته را هم. حتی دیگر هیچ کس  قادر نخواهد بود جای او را در زندگی ات پر کند اما خب تنها دلخوشی ات این است که کاری داری انجام می دهی که او می خواست که او را خوشحال می کند و این خود بزرگترین دلگرمی ست.

 حالا با موهای سفیدت که هر روز زیاد می شوند به کارنامه ی پایان ترم نگاه می کنی و از اینکه نفر اول گروه ات در دانشگاه شده ای مثل بچه ها ذوق می کنی و در جواب بقیه که می گویند موهایت سفید شد به زندگی ات سر و سامان بده چهار روز دیگر کسی زنت نمی شود می گویی جو گندمی جذاب تر است و می خندی. اما هیچ کس نمی داند که چه چیزی را پشت خنده هایت پنهان می کنی. ....

نظرات 3 + ارسال نظر
گندم شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 14:17 http://segal.persianblog.ir

بازخواندم و بازاشکم ازقلبم سرازیر شد.بازهجمه ی خاطرات نشسته ی این سالها بغض شد و کشت مرا.می میرم آخر از این همه ی داغ داغ نشده.

گندم یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 18:37 http://segal.persianblog.ir

هربار که وبلاگت رو باز می کنم این پستت رومیخونم و هربار قلبم ازخوندنش درد می گیره.درد می گیره قلبم و من باز می خونمت.

موقع نوشتنش اشک ریختم و اشک ریختم و بعد از اون هربار می خونمش بغض می کنم

گندم یکشنبه 20 مرداد 1392 ساعت 18:48 http://segal.persianblog.ir

هرروزلابلای ورقهای کهنه ی زندگیم دنبال سحری می گردم که درهای روزگارگذشته رابرمن بازکند وبازم گرداند به همانجایی که بدان تعلق دارم میان همه ی آدمهایی که دوستشان دارم،می خواهم به روزهای زندگی کردن برگردم .خسته ام بس که فقط زنده ماندن را تکرار می کنمو این قصه ی هرروزدنیای من است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد