سالها پیش در چنین روزی
پا به هستی گذاشتی
بی آنکه خود بدانی چه رسالتی را بر عهده داری
پس از گذشت سالیان دراز
پا به زندگی رو به افول ام گذاشتی
و پیامبر عشق و شادی زندگی ام شدی
با حضورت زندگی ام بر ویرانه های وجودم ساخته شد
و رسالت ات را تمام و کمال به انجام رساندی
در چشمانت می نگریستم و دنیایی از نور و امید به قلبم تابیدن می گرفت
اما چه بگویم از دست روزگار غدار
که داشتن ات را ظالمانه دریغ داشت
و کیلومترها فاصله بین جسم و جان مان آفرید
بی آنکه بداند
نبودن تو
فقط نبودن تو نیست
نبودن خیلی چیزهاست
بی تو خورشید طلوع نمی کند
بی تو هوا اکسیژن ندارد
بی تو زندگی سرد است
بی تو شب بی ستاره است
اما هنوز هم بی حضور تو من زنده ام
می دانی چرا؟
چون
تو در جانم نشسته ای ، نه در بَرم
که کسی توان گرفتن ات را داشته باشد.
تولدت مبارک ای غایب همیشه حاضر
دل قویدارسحرجانب مامی آید