دیری ست که
آمدنش به معجزه بدل شده
و من که تمام خدایانم به خاک افتاده اند
از که طلب معجزه توانم کرد؟
پس به ناچار چشم طمع از معجزه فرو بستم
و به تنهایی و ظلمت تن در دادم
و چه کسی می داند
چه هولناک است
به سر بردن در سیاهچاله ای ظلمانی
به انتظار معجزه ای
که هیچگاه قرار نیست اتفاق افتد
بازخمی که برتن روحم منکوب شده،با همه ی رنجی که زخمه برزخم دلم می کشد.با چراغهای کورسوی رو به زوال امیدم باز می دانم که معجزه خود منم ،که معجزه خود تویی.از همه ی دنیا دلتنگ اگر،ناخوش حتی،باز می کوشم که ایمانم رابه خویش پایدار بدارم.
پاینده باشی نازنینم