چقدر سخت است زیستن در جهانی که یک سره باورها و ارزشهایت را به سخره می گیرد. وای که چقدر غریبه ام در دنیای آدمکها. چقدر میش بودن مضحک و ملال آور است در این زمانه ی گرگ پرست! چقدر شرم آور است که آنقدر کودن باشی که هیچ گاه نیاموزی دریدن را . چقدر شوم است قربانی نکردن دیگران برای هوس های خویش و چه بیهوده است ایستادن پای انسانیت درست مانند گوسفندی که پشت کامیونی ایستاده که به کشتارگاه می رود! چقدر احمقانه است صادقانه عشق ورزیدن و چه بلاهت بزرگی ست به پای عشق نشستن. آمدن چون منی را به این جهان چه سود؟ منی که هیچ استعدادی برای آدمک شدن ندارم پا به هستی گداشتم برای دریده شدن؟ یا شاید مقدر است همچون آلیوشا کارمازوف خلق شده به دست داستایوفسکی فاضلابی باشم برای پاک شدن روح و روان آدمها به واسطه شنیدن اقرارهای دهشتناکشان! شاید آمده ام رنج بکشم و زخم بخورم تا تسکینی باشم برای رنجها و مرهمی برای زخمهای آدمکها. نمی دانم! هیچ نمی دانم! هر چه که هست غریبه ای هستم در انبوه خلق. تنهام در میان جماعت و خسته از زیستن در میان آدمکها.
آهای خداوند قصه های عامیانه ی سیب و گندم ! اگر خالق این آدمک ها تویی نیک بدان ، در خلقت من اشتباهی نابخشودنی مرتکب شدی!!
کم نجنگیدی برای زندگیت که اینا رو بگی.
حکایت سیب و گندم ، حکایت عامیانه نیست.حکایت پرسش و دانش و پرستش است . حکایت تجلی تعالی ست.برای زیستن دردنیای آدمکهای گرگ پرست لازم نیست گرگ باشی کافیست بدانی گرگها چطور خر می شوند.گرگها هم با همه گرگ بودنشان گاهی جایی کم می آورند ،احمق می شوند و یادش می رود کی هستند. می شود افسار بهشان بست و سوارشان شد کافیست که تو نخواهی گوسفند پشت کامیون به سوی کشتارگاه باشی باقی با خودت...