نکوهش ات
نمی کنم
که چرا باورم نکردی
هر چند به ناگاه تمام شدم!
دردم را تنها با خود زمزمه می کنم
و این
بیش از پیش تنهایی ام را به رخ ام می کشد
بغض هایم را فرو می دهم
و لبخندی مصنوعی بر لبان ام می نشانم!
چشم هایم هر شب
نوزادنی از جنس اشک بر بستر گونه هایم می زایند
و من چون اعراب جاهلیت
این نوزادان بی قرار را
در لابلای کلمه های این سطور
زنده به گور می کنم
تا زخم هایم را پنهان کنم.
زخمهایی که هیچگاه ندانستم
به عقوبت کدامین گناه بر جانم نشست...
من در آینه
از تو به خود بیگانه ترم
ای آشنای دیرین قاب آینه
قدری که نزدیک تر بیایی
من را گم شده در تو
حل شده در نبود هر چه که بود و باید می بود
سرگشته و بی پناه می یابی..
بی مرحم...بی هم نفس...
می خواهم بودنتـــــــ را انکار کنم...!
اما...
تـ ـ ـ ـو هستی...
همینجـــا ؛
همیــــن نزدیکــــی ....
در قلبــــــم ...
نه ... تـ ـ ـ ـو خود قلبــــمی !
به مـــــن بگو ...
چگونه بودنتــــــــ را انکار کنم...؟!
وقتی ضربان قلبــــم
زیباتــــــرین سمفونی روزگار را می نوازد
سمفونی حضور تـ ـ ـ ـ و را ...